Sunday, 22 April 2012

توله سگ ها




همینطوری نشستم.با فتو شاپ دستو پنجه نرم میکردم و با ایلوستریتور میگفتم ببین،هر چی باشی،اونجای فتو شاپم نیستی،تو همون آن فتو شاپم با کار سیو نکرده کرش میکنه و منو یاد اون چیزایی که ندارم میندازه.
هنوز نگذشته صدای ایندیزاین در میاد میگه هوی بچه سه نقطه،یادت رفته اون شب با اون حالت که چشماتم حوصلتو نداشت و میخواست دیگه تو رو نبینه،با اون وضعت چطوری واست اون کاتالوگ رو چارچوب زدم و کارتو راه انداختم که فردا اون یارو کچله،نیاد بهت غر بزنه بگه دیر که میای،گشاد هم که شدی.کارت کو؟
من هنوز هیچی نگفته دیریم ویور یه سیخونک بهم میزنه میگه هوووووووش،منو که یادته؟پول نداشتی سیگار حتی بخری واست جوری سایت اون خیکی رو طراحی کردم که بتونی پول سیگار داشته باشی؟
من موندم و چند تا توله سگ ادوبی،من موندم و یه نخ سیگار که کشیدنش اینجا غدقنه،من موندم و یه چایی ترش و یه لیوان که به عنوان جا سیگاریم ازش استفاده میکنم و صدای اون چیزایی که نمیدونم چیه.
هیچی ولش کن.سیگارمو روشن میکنم و با این توله سگای ادوبی دستو پنجمو نرم تر میکنم.
نمیدونم چرا این روزا همه باهام دعوا دارن.حتی همین توله سگا...

امروز صبح





امروز صبح، باز هم همه چیز مثل همیشه س ...
باز مثل هر روز خورشید بالا می آد. مغازه ها باز میشن و ماشین حمل پول با آدمای افسرده داخلش برای بانک ها پول می بره...
باز مثل هر روز بچه هایی که مامانشون به زور صبحونه رو به خوردشون دادن، می رن مدرسه و دنیاشون مشق شب و تجدید نشدن می شه...
ادارت پر از آدمای معمولی می شه با کلی غصه و شادی ...
بازم توی شهر، وانت ها با بلندگوی سفید و نارنجی مردم رو به خرید سبزی تازه دعوت می کنن و حیاط و کوچه پر می شه از حرفای خاله زنکی .... باز مثل هر روز تلفن ها زنگ می خوره... بعضی از تلفن ها هم دل صاحبشون می گنده از زنگ نخوردن...
روزنامه ها چاپ می شن و پلیس ها ماشین های متخلف رو می خوابونن...
باز مثل هر روز خیلیا می میرن و خیلیا حس می کنن دیگه عمرشون به سر رسیده از فراغ... خیلیا هم شیرینی بدست منتظر به دنیا اومدن یه بچه دارن به ساعتشون نگاه می کنن...
باز مثل هر روز همه چیز مثل هر روزه ...
اما تو این لحظات اجباری روزگار... تو همین امروز، موقعی که همه منتظرن یه اتفاقی بی افته و یه چیزی بشه که از این بهتر بشه،
اتفاقی هست که می شه بهش دل خوش کرد... می شه ازش جون گرفت... می شه نشست و ساعت ها نگاهش کرد و سیر نشد...
می شه ازش دوباره جوونه زد ...
اتفاقی هست که می شه به خاطرش لبخند زد و شادتر بود...
اونم تولد تو نازنینه...
...
امروز با همه ی مثل هر روز بودنش، خیلی خوبه...
کاش هر روز، تولد تو بود...
کاش

Saturday, 7 April 2012

دونسته و ندونسته





من روزی 17 بار لعنتت میکنم.اگه همه ی مورچه های روی زمینم یکصدا من رو صدا کنن،بازم نمیتونم فاصله ای که میان خورشید و کره زمین هستش رو حتی اندازه یه سر سوزنم ،دوستت ندارم.باور کن راست میگم،میدونی چرا؟چون از وقتی که گفتی تو باید کشته بشی و من قاتل تو هستم بیشتر عاشق مارلون براندو شدم و فیلم گاد فادر رو به اندازه ی موهای سرت تا حالا من قهوه فرانسه با اندازه های مختلف فنجونش خوردم.راستی یادته اون روزی که داشتیم با هم بازی میکردیم همون لحظه تاریخ انتشار آلبوم دکلمه احمد شاملو بود؟نه نه نبود.اون یه خورده بعدش بود.ای واااااای این قافله عمر عجب میگذرد.برف نو برف نو سلام سلام.چطوری یاد این همه حرف افتادم.نمیدونم فقط اینو میدونم که تو الان خوابی و داری خواب ناز میبینی،منم اینجا نشستم و لبام داره دود میکنه.نه لبام نمیکنه اون سیگار روی لبامه که فکر کنم دیگه دارم از شدت لذتش ارضاء میشم.اه اه چه بد خندید.نمیدونم چرا ولی بر خلاف تصور همه من از اینکه نگاهم هم بهش بیوفته بیزارم.
به راستی که خیلی سخته.ولی اگه من میدونستم سخت نبود.مهم اینکه من نمیدونم.دیگه تو این مورد هیچی نمیدونم.فقط میدونم اگه میشد و اون چیزی که باید میشد.حرفامون میشد پانتومیم و میشدیم الیزابت تیلور و آلپاچینو.در میووردیم تاپ و جین و ...یاد یه موسیقی بیکلام افتادم .
که توش کلی حرف بود از حرفایی که من نمیدونم هدفش چی بود ولی میدونم انقدر اونجای دلت رو مور مور میکرد و لذت میبردی،انگار یکی داره با موهات بازی میکنه یا داره پشت کمرتو میخارونه.به همین لذت بخشی.نه بیشتر و نه کمتر.
سیگار من تموم شد و دونسته ها و ندونسته های من تموم نشد ولی اینو میدونم که اگه روزی برسه که بخوام اسم اینکاره رو روی خودم بذارم ،حتما حتما حتما میرم یه سیگار بهمن کوچیک میخرم و یه کبریت توکلی که بالای نود سال سابقه داره،اونوقت میشینم همونجایی که همیشه با تو میشینم.با یه پرستیژ خاصی و لحن صحبت خاص تر،شروع میکنم به بهمن کوچیک کشیدن و حرف زدن با تو.و آدر آل آو د گایز.
راستی اینو میگم که حداقل تو بدونی،تموم عکس هایی که خودم با اون دوربینی که یادآور تموم لحضات شادیه منه البته تا به حال ،میندازم،از نظر خودم خیلی زیباست.ولی نه به زیبایی عکس لخت بازیگرای خارجی یا فیلم پورن که از دیدگاه اونا خوشگله.از دیدگاه من اون عکسی که همیشه از تو انداختم و پزش رو به خودم و همه میدم.حتی به دیوار یا لیوان.اون زیباست.باور کن اینو دیگه میدونم.البته یه چیز دیگه ای رو هم باید باور کنی،جدی جدی من قدیسه نیستم ولی خوب خوشم نمیاد دیگه.راست میگم.همون عکسهای مشکل دار از نظر بابام رو میگم.همون عکس های پورن.ولی خوب ممکنه از خیلی از اون عکسهایی که ارشاد مشکل دار اعلامش میکنه خوشم بیاد.
من نمیدونم اون روزی که توی اون فیلم داشت طرفش رو نگاه میکرد عاشقونه بود یا غیر عاشقونه.وقتی کام کوک رو میگرفت و با شیوه و ترفند لب تو لب توی دهان طرفش فوت میکرد عاشقونه بود یا غیر عاشقونه.اصلا نمیدونم اون لحظه اونا کنار دریا تو ساحل اونم اون موقع صبح چی کار میکردن و اون پیرزنه کی بود که توی ماشین منتظرشون بود.یا حتی اینکه چرا چشماش رو واسه ی طرفش خمار میکرد و پاهاش رو انداخته بود بین پاهای طرفش به طور ایستاده همدیگه رو بغل کرده بودن.اینم نمیدونم عاشقونه بود یه غیر عاشقونه.فقط اینو میدونم اون طرفش داشت از شدت کشیدن کوک،پرواز میکرد.آخه حالشو نشون داد
زندگیه من پر از دونسته و ندونسته اس.پر از علامت سواله توی دفترش.فقط نمیدونم باید اینا رو به زبون بیارم یا اصلا یادشون بیوفتم یا نه.ولی اینو میدونم که دوست داشتم حرف بزنم و الان این چیزا رو از ذهن تو و خودم عبور بدم...
همونطوری که همه دارن عبور میدن.ذهنشون رو...

آسمونی



تو بودی و من
هیچکس دیگه ای هم نبود جز خدامون
البته خدامونم داشت زیر چشمی نگامون میکرد.زیاد کاری به کارمون نداشت ولی مواظبمون بود
شب بود،از اون شبای دوست داشتنی،از اون شبایی که باید به خاطر میموند.از اون شبایی که توی آرزوهامون بود،از اونایی که همیشه حسرتشو میخوردیم و همیشه آرزومون بود برسه،از اونایی که من سیگارم همرام بود. گردن و تنم بوی عطر تندیو میداد که تو همیشه دوستش داشتی،تو روی لبات قرمز شده بود،یه صدای موسیقی کلاسیک و لایت میومد،خوب لیوان و شیشه هایی هم روی میز بود که نشون میداد 2 نفری قبلا ازشون استفاده کردن و طعم تلخشون اما لذت بخششون رو چشیدن.
اون حس آرامشی که باید داشته باشیمو داشتیم.
من نگاهم جوری بهت خیره شده بود که اگه همون لحظه پدر هم صدام میکرد نمیشنیدم.اونقدر عاشقونه نگات میکردمو عاشقونه نگام میکردی که درو دیوار هم داشتن از شدت خوشحالی،ارضا میشدن.فکر کنم یادم اومد موسیقی اون شبو.یکیش بد رومنس لیدی گاگا بود که من با تمام نفرتی که از این خانم کاملا پتیاره دارم اون شب باهاش حال کردم.بقیه شم که زیبا بود هر چی بود.مهربون بود اون شب همه چیز.سیگارم.رنگ لبات.شیشه های شراب.عطر تنت.چشمات.حرفام.موبایلم.تختمون.همه چیز مهربون بود..آسمونی بود.زیبا بود...

تراوشات ذهن من



دیوانه وار میگریختیم.دیوانه وار
آی خدا جونم ،آواز غمناک داشتن چیز وحشتناکیه
از شدت فشار دیگه تاب و توان سنگینی وزن موژه های روی چشمم هم نیست
انقدر سر تا پا در مشکلات خودمون گیر کردیم که دیگه تاب توان شنیدن صدای گنجیشکایی که صبح به صبح میان روی درخت کنار خونه میشنن رو هم نداریم.
میگه آیدا،فسخ عظیمت جاودانه بود.خوب راست میگه.واقعا روزی برسه که بخواهیم به چیزی دل خوش کنیم،اون چیزا صدای گنجیشکو حوض خونه و صدای خر و پف بابا نیست.اون چیزا باید حتما به خودمون بیاد.باید به شعراش دل خوش کرد.به شعرای اون بزرگ مرد ،احمد رو میگم.شاملوی بزرگ
دوست دارم این سیگارمو انقدر بکشم تا فیلتر قرمز رنگشم التماسمو کنه.بگه دیگه بسه.بکش از ما بیرون.دیگه حوصله لبامم نداره این لهنتی.این افریط لعنتی که به نظرم یکی از بهترین لذت های دنیوسیت.هر روز صبح که میرم نزدیک دکه ای که سیگار میفروشه و اسمش رو گذاشتن دکه روزنامه فروشی،یه 20 تاشونو میخرم و دوست دارم تا آخر شب تمومشون رو غرق بوسه کنم.
باید زود به خودم بیام و تراوشات ذهنیمو به عمق دستخط بسپرم.
واقعا چی میشد صبح لخت من و اون کنار ساحل باشیم و شبها هم شیک کنیم برای مجلس اپرای وارگنر؟
چی میشد موج ها رد میشدند از روی ما و میخوابیدیم و نگاهامون به ابرا بالا نمه میریختن رو ما ،صورتمو کج میکردیم و میدادم ابرو بالا .کاشکی همیشه بمونی تو دنیای من که توی ساحلش دنبلتم.میدویدیم دنبال هم.شن رو برمیداشتیم و رو هوا یه مشت میریختیم....
چی بگم که طراوشات ذهن من بیشتر از همیشه دنبال اینکه خودش رو جوری بریزه بیرون که بپاشه روی صفحه کلیدم.
چی بگم.
دوست دارم آخر این نوشته هام یه حرفی رو از یکی از عزیزان بگم.
به کاروانیان بگو،که عشق حرف آخر است.کسی سفر کند که او فقط بر این باور است
مقصد ما دورترین نقطه ی بینهایت است.
عشق که سرلوحه شود،راه سفر سلامت است
آخییییییییییییش.خالی شدم.دوست دارم این حس پوچی رو

سالگرد عاشقی



احساسی درونم جوانه میزند تو را…

گویی سالهاست میشناسمت
نمیدونم چرا و نمیدانم چگونه
بر جای هم گریه میکنیم
با هم انگار که سالهاست
به وقت گریه,من شانه هایم خیس میشود
و تو آن ناز موهای مشکینت
کاش میدانستم چرا,کاش میدانستم چگونه
احساسی درونم جوانه میزند تو را
در آغوشم بگیر
نمیدانم چگونه,نمیدانم چرا
فقط در آغوشم بکش

تاریکی



غروبی دیگر... در تنهایی خلوت خودم ... صدای خنده های شیطانی اش آزارم میدهد و همچنان مرا مجذوب خود کرده... نگاهش... موهایش ... دستانش...

به آرامی لبانش را به گناه بوسه آغشته میکند...
و شروعِ یه پایان دیگر است

دست نوشته برای علی



الان میدونم کجایی میدونم چی کار میکنی!
بعد از اینکه کلی تو روز رژه رفتی و بشین پاشو زدی به بدن،بعد از اینکه چند باری حرف زور یه آدم ابله بیسواد که احتمالا مافوقت هستش رو گوش کردی و زیر لب هر چی فحش ناموسی بلد بودی بهش دادی،بعد از اینکه بیگاری های جمع کردن برگ ها از روی زمین و تمیز کردن محیط پادگان رو تموم کردی،الان شکر خدا تونستی 1 نخ سیگار گیر بیاری بری یه گوشه با ترس و لرز بکشی،آخرشم بدی رفیقت.بعدم بری تو خوابگاه،با لباس رسمی بخوابی با پوتین چون احتمالا ساعت 3 نیمه شب پاس داری و تو سرما توی اون خراب شده باید بری پاس بدی.همه رو میفهمم داداش علی،تازه توی اون سگ لرزم به این فکر میکنی که چقدر دلت واسه خونه،مامانت،بابات،خواهرات،ماشینت،رفیقات،دوست دخترات،سیگار و مشروب و خواب و همه چیز تنگ شده.بعد یاد من میوفتی که قراره کارتو ردیف کنیم بیای تهران خدمت کنی.میگی کاشکی حامد بتونه،بعد یوهو یکی بهت میزنه میگه برو بخواب نوبت منه،بیخیال همه این فکرا میشی و مثل جنازه میوفتی روی تخت،پس آرومم بخواب داداشیه گلم،که 5 صبح باید واسه نماز جماعت بیدار شیاونم با داد و بیداد و سوت یه ترک خر که مثلا مافوقته!!!!.توی سرما بری وضو بگیری،اینجاس که خودت و نماز و اسلام و مملکت و عالم و آدم رو فحش کش میکنی.
آرومم بخواب.خیلی از دوستات،همینطور من،اینجا به یادتیم.دلمونم واست تنگه.یه روز میای این دست نوشته رو میخونیم با هم،میزنیم تو سر هم و هر هر میخندیم و پامیشیم میریم عشق و حال....آروم بخواب.
داداش حامدت
بیست و دوم دی ماه89

برای رضا یزدانی




 
رضا یزدانی عزیز، تو میدونی و من هم، میدونم که خوندن و خواننده بودن سخته...خوندنِ موسیقی هایی که روح آدم رو ناز میکنه توی این وضعی که بعضی از آقایون میگیرن و روح و جسمت رو ناز (!!!) میکنند، تو بسیار برنده ای!
تو برنده ای برای اینکه داری توی این اوضاع میخونی و با راک هایی که میدی پوز خیلی از رفقای به اصطلاح راک باز رو میزنی...تو برنده ای برای اینکه اونها چشمشون نمیتونه تو و موسیقی و کلامت رو ببینه، صدای زیبات رو همه ما دوست داریم و بهش افتخار میکنیم که تونستی حتی زیر زور ارشاد، موسیقی هایی رو عرضه کنی که جاودانه است...یقینا اگه اون خدا بیامرز الویس پریسلی هم گوش میداد به نوای راکِ تو حتما تحسینت میکرد.تو هیچ چیزی کمتر از جان لنون ها و جرج هاریستون ها نداری که به نظرم بالاتر از همشونی....زنده بمون مرد بزرگ و به خوندنت ادامه بده...ساعت فراموشیت زیبا بود و حس خوبی به آدم میده، همونطور که بقیه آلبوم هات روح آدم رو جلا میده...موسیقی ، نور ، صدا ، فیلم ، گرافیک ، سازهای آکوستیکی و البته دانش و مهارت آهنگسازی و نوازندگی تو همه اش قابل ستایشه . این حرفا رو میزنم تا بدونی با بد گفتن 4 تا از روحوضی خونا که سواد موسیقیشون در حد پدر بزرگ پیر منم نیست و تنها سلاحشون فقط 4 تا طرفدار عامی هستش هیچی از تو کم نمیشه....مطمئن باش.

بخون شاید با خوندنت، تاریخمون شه زیر و رو...!