Saturday, 7 April 2012

تراوشات ذهن من



دیوانه وار میگریختیم.دیوانه وار
آی خدا جونم ،آواز غمناک داشتن چیز وحشتناکیه
از شدت فشار دیگه تاب و توان سنگینی وزن موژه های روی چشمم هم نیست
انقدر سر تا پا در مشکلات خودمون گیر کردیم که دیگه تاب توان شنیدن صدای گنجیشکایی که صبح به صبح میان روی درخت کنار خونه میشنن رو هم نداریم.
میگه آیدا،فسخ عظیمت جاودانه بود.خوب راست میگه.واقعا روزی برسه که بخواهیم به چیزی دل خوش کنیم،اون چیزا صدای گنجیشکو حوض خونه و صدای خر و پف بابا نیست.اون چیزا باید حتما به خودمون بیاد.باید به شعراش دل خوش کرد.به شعرای اون بزرگ مرد ،احمد رو میگم.شاملوی بزرگ
دوست دارم این سیگارمو انقدر بکشم تا فیلتر قرمز رنگشم التماسمو کنه.بگه دیگه بسه.بکش از ما بیرون.دیگه حوصله لبامم نداره این لهنتی.این افریط لعنتی که به نظرم یکی از بهترین لذت های دنیوسیت.هر روز صبح که میرم نزدیک دکه ای که سیگار میفروشه و اسمش رو گذاشتن دکه روزنامه فروشی،یه 20 تاشونو میخرم و دوست دارم تا آخر شب تمومشون رو غرق بوسه کنم.
باید زود به خودم بیام و تراوشات ذهنیمو به عمق دستخط بسپرم.
واقعا چی میشد صبح لخت من و اون کنار ساحل باشیم و شبها هم شیک کنیم برای مجلس اپرای وارگنر؟
چی میشد موج ها رد میشدند از روی ما و میخوابیدیم و نگاهامون به ابرا بالا نمه میریختن رو ما ،صورتمو کج میکردیم و میدادم ابرو بالا .کاشکی همیشه بمونی تو دنیای من که توی ساحلش دنبلتم.میدویدیم دنبال هم.شن رو برمیداشتیم و رو هوا یه مشت میریختیم....
چی بگم که طراوشات ذهن من بیشتر از همیشه دنبال اینکه خودش رو جوری بریزه بیرون که بپاشه روی صفحه کلیدم.
چی بگم.
دوست دارم آخر این نوشته هام یه حرفی رو از یکی از عزیزان بگم.
به کاروانیان بگو،که عشق حرف آخر است.کسی سفر کند که او فقط بر این باور است
مقصد ما دورترین نقطه ی بینهایت است.
عشق که سرلوحه شود،راه سفر سلامت است
آخییییییییییییش.خالی شدم.دوست دارم این حس پوچی رو

No comments:

Post a Comment